قورباغه هایی که میخواستند شاه داشته باشند
این حکایت به زمانی باز میگردد که قورباغهها شاهی نداشتند و از این بابت ناراحت بودند. آنها نمایندهای به خدمتِ ژوپیتر، خدای خدایان، فرستادند تا او شاهی برایشان تعیین کند. ژوپیتر از اینکه قورباغهها کسی را میخواهند که بر آنها حکومت کند، دلخور شد و تکه کندهای در دریاچهٔ قورباغهها انداخت و گفت: «این هم شاهتان!» قورباغهها ابتدا از آن کندهٔ درخت ترسیدند و زیر آب رفتند. کمی که ترسشان ریخت، روی آب آمدند و دیدند که انگار آن کندهٔ درخت کاری به آنها ندارد. آهسته جلوتر آمدند و بالاخره سوار کنده شدند، ولی دیدند باز هم آن شاه کاری به آنها ندارد. ناراحت شدند و احساس کردند که با وجودِ آن شاهِ آرام و بی خیال، غرورشان جریحه دار شده است. دوباره نمایندهای به سراغ ژوپیتر فرستادند و گفتند که این شاه نه حرفی می زند، نه کاری به آنها دارد و به درد نمیخورد. ژوپیتر دلسردتر از بارِ اول، لک لکی را به پادشاهیِ آن دریاچه برگزید. از آن پس لک لک دور دریاچه راه میرفت و دائماً سر قورباغهها جیغ میکشید و حرف میزد و تا جایی که شکمش اجازه میداد، از آنها میخورد و وظیفهاش را به نحو احسن انجام میداد.
نویسنده:علی سحرخیز
وبسایت فرهنگی - هنری کانون ولیعصر (عج) مسجدامام جواد (ع)
:: موضوعات مرتبط:
علمی پژوهشی ,
خواندنی ها ,
,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1